loading...
mehremood
مهرموعود بازدید : 30 چهارشنبه 30 دی 1388 نظرات (0)
در دهکده اي کوچک مردي زندگي مي کرد که EXtdblog.irEX

به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادي مسخره اش مي کردند. ابلهي تمام عيار بود و مردم کلي با او تفريح مي کردند.ولي او از بلاهت خود خسته شد. بنابر اين از مرد عاقلي راه چاره را پرسيد.
مرد عاقل گفت:
- مساله اي نيست! ساده است
.
وقتي کسي از کسي تعريف کرد تو انکار کن.
اگر کسي ادعا مي کند که " اين آدم مقدس است " فوري بگو " نه ! خوب مي دانم که گناهکار است " اگر کسي بگويد " اين کتابي معتبر است " فوري بگو " من خوانده و مطالعه کرده ام " نگران نباش که آن را خوانده يا نخوانده اي راحت بگو " مزخرف است!"
اگر کسي بگويد اين نقاشي يک اثر هنري بزرگ است " راحت بگو " اين هم شد هنر؟ چيزي نيست مگر کرباس و رنگ. يک بچه هم مي تواند آن را بکشد". انتقاد کن انکار کن دليل بخواه و پس از هفت روز به ديدنم بيا.
بعد از هفت روز آبادي به اين نتيجه رسيد که اين شخص نابغه است : " ما خبر از استعدادهاي او نداشتيم و اينکه او در هر موردي اينقدر نبوغ دارد. نقاشي را نشان او مي دهي و او خطاها را به شما نشان مي دهد. کتابهاي معتبر را نشان او مي دهي و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد مي کند. جه مغز نقاد شگرفي! چه تحليل گر و نابغه بزرگي! "
پس از هفت روز پيش مرد عاقل رفت و گفت:
- ديگر احتياج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهي هستي!
تمام آبادي به اين آدم فرزانه معتقد بودند و همه مي گفتند:" چون نابغه ما مدعي است اين مرد آدمي ابله است پس حتماً او بايد ابله باشد."

منبع: مجموعه نرم افزاری Lord

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 129
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 152
  • بازدید ماه : 257
  • بازدید سال : 819
  • بازدید کلی : 10,401